من و بارون... تنهایی؛ و دیگر هیچ...
| ||
|
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم... می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند ستایش کردم، گفتند خرافات است عاشق شدم، گفتند دروغ است گریه کردم، گفتند بهانه است خندیدم، گفتند دیوانه است دنیا را نگه دارید... می خواهم پیاده شوم... نظرات شما عزیزان: مجید
![]() ساعت22:11---5 دی 1390
a great as hot as the sun
how are these days? is everything going right with ya? hope to come back to the institute a day have fun respectfully MAJID your friend آهنگتم قشنگ بود
دلم تنگ است،دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است نگاهم خیس و بارانیست نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست
بهــ ــار …
و این همه دلتنــ ـگی؟! نه ، شاید فرشتــ ـــه ای فصلــــ ها را به اشتباه ورق زده باشد. مردی که می خواست از دست عزرائیل بگریزد آورده اند که صبح روزی از روزها حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که ناگهان مردی سراسیمه از در درآمد ، سلام کرد و چنگ انداخت به دامن حضرت سلیمان که به دادم برس . حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد زرد و حال پریشانی دارد و از ترس می لرزد . حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی ؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی ، مرد به گریه درآمد و گفت که در راه بودم که عزرائیل را دیدم و او نگاهی از خشم و کینه به من انداخت و من ازترس چون باد گریختم و یک راست به نزد تو آمدم و از تو یاری می طلبم و زندگی من در دستان توست ، از تو خواهش می کنم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان برد . حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود : می پذیرم ، باد را در اختیار تو می گذارم که تو را به هندوستان ببرد . آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت : این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی ، چرا به آنها با خشم و کینه می نگری ، دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید و به نزد من آمد و کمک می طلبید . عزرائیل سری تکان داد و گفت : حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی ، آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب او را نگریستم و آن هم فقط یک نظر . عزرائیل ادامه داد : راستش از خداوند برای من فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم . تعجب من از همین بود که او در اینجا بود ، پس من چگونه می توانستم چند ساعت بعد جانش را در هندوستان بگیرم ؟ او در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود . حضرت سلیمان سری تکان داد و گفت ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفته ای ؟ عزرائیل به آرامی گفت : آری چنین است .
سلام
ببخشيد كه دير اومدم.آپ زيباييييييييي بود.موفق باشي ![]() باي باي ![]() رنج ... من نمی دانم – و همین درد مرا سخت می آزارد – که چرا انسان این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش – چیزی از معجزه آن سوتر – ره نبرده است به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟ چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است ! و نمی داند در یک لبخند چه شگفتی هایی پنهان است ... من بر آنم که در این دنیا خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است ... و همین درد مرا سخت می آزارد ! سیلاااااااااااااااااااااام چه وب ناناسی دالی خوشم اومد باشه لینکت میکنم اما باید بامرام باشی هروقت خبرت کردم سه سوت بیای و هروقت اپیدی بخبری اوکی؟ اگه موافقی بخبر ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |